کوچه ای بی انتها



زن جوان دقایقی بود شاید طولانی که در کنار مرد نشسته بود، اندکی در نرمی کاناپه مستعمل اتاق فرورفته بود. هیچکدام سخنی نمی گفتند اما گویا از پس دیوار اتاق صدای حزین نینا سیمون بگوش میرسید که به آرامی زمزمه میکرد "دوستم بدار، دوستم بدار، بگو که چنین است." . مرد به آرامی ،همچنان که به مقابل خیره مانده بود، گفت: مرد- چیزی میخواستی بگی؟ بگو. بگو چون زن- (در حالی که به میان جمله مرد می پرید و بدون آنکه نگاهش کند) میخوام باز کوچولو بشم توی بغلت.
سلام خدمت همه دوستانی که گاهی هنوز به اینجا از سر لطف سر میزنن و نوشته جدید نمی بینند. خیلی ماه شد چیزی ننوشتم. واقعیتش خیلی در مود نوشتن نبودم و در چند ماه اخیر هم با توجه به اتفاقاتی که در ایران افتاد خیلی دل و دماغ نداشتم. حتی دیگه در سایر فضاهای مجازی هم چیزی نمینویسم چون خیلی علاقه ای هم بهشون ندارم. نمیدونم شاید با توجه به تحول وسایل ارتباطی مجازی هنوز ابزار مناسب خودم رو پیدا نکردم. بیشتر ترجیح میدم اگه کسی نظرم رو پرسید بصورت شفاهی بیان کنم و از

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

کهربا رنگین به توان موفقیت فروشگاه تخفیف لیلی ادامه دارد... سون گراف فصل بهاران صحرا درخشنده پرهون BetShopFarsi