زن جوان دقایقی بود شاید طولانی که در کنار مرد نشسته بود، اندکی در نرمی کاناپه مستعمل اتاق فرورفته بود. هیچکدام سخنی نمی گفتند اما گویا از پس دیوار اتاق صدای حزین نینا سیمون بگوش میرسید که به آرامی زمزمه میکرد "دوستم بدار، دوستم بدار، بگو که چنین است." . مرد به آرامی ،همچنان که به مقابل خیره مانده بود، گفت: مرد- چیزی میخواستی بگی؟ بگو. بگو چون زن- (در حالی که به میان جمله مرد می پرید و بدون آنکه نگاهش کند) میخوام باز کوچولو بشم توی بغلت.
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت